فقط اومدم بگم آدمیزاد که من باشم، اینطوریه که یه نفر گوشه ذهنش خیلی منطقی و شمرده شمرده ازش میخواد که آروم باشه و چندثانیه به اتفاقات دور و برش فکر کنه، به عبارتی توی سرش گیر نکنه و بزنه بیرون، بعد اون یکی که باز من باشم همچنان داره گلوی خودش و پاره میکنه از فرط داد زدن، لحظه به لحظه خشمگین تر میشه و نعره میزنه که نخند، به من نخند. به من نخند! بدون کوچک ترین تاثیری از اون صدای به حق توی سرش.
خواستم بگم اگه من باشم که سر اونم داد میزنم، احتمالا وقتی م که زدم توی صورت خودم، منظورم اون بوده.
چه موجودیه این انسان؟
+شکلات حتی از قهوه م تلخ تره، فقط به بعضیاشون شکر اضافه میکنن.
وقتی این جمله رو شنیدم، با خودم گفتم الان که برج زهرماری ترجیحت میدم به هروقت دیگه ای.
چون واقعی تری.
خب، با این که به این کار نه عادت دارم نه خوشم میاد، اما وقتی بین مردمیسخت میشه دوربین کشید و با لبخند از خود و اطراف فیلم گرفت!، گزینه بعدی نوشتن اتفاقاته. سوار اتوبوس شدم و به مترو نزدیک میشم. تصمیمم رو گرفتم اما ترجیح میدم فقط وقتی رسیدم به مترو، به این فکر کنم که از پلههاش برم پایین یا راهم و کج کنم به سمت نون سیر و حاشیه امن.
50 روش ساده براى علاقه مند كردن فرزند به مطالعهدرد هیچگاه هرشب با یک سر و وضع ظاهر نمیشود؛ نمیگذارد حوصله ات سر برود یا دلت را بزند. مثلا برای امشب رخت نفرت پوشیده، شال خشم به سر کرده و دارد میگوید که باید حالم از چهارماه گذشته به هم بخورد، من هم به حرفش گوش میکنم و حالت تهوع میگیرم. میخواهم کل حرفهایش را بالا بیاورم، رفاقتهای اخیرم را بالا بیاورم، میخواهم حماقتم را آنقدر بالا بیاورم تا خالی شوم. خالی شدن هم تا تعادل یک شکاف دارد و این شکاف، درد دیگریست. درد تهی شدن، درد اینکه حالا که کشتمت، بعدش چه؟ با جای خالیت چه کنم؟
پرش میکنم.
فقط در هوای سرد است که میتوان نفس کشید.
احساس میکنم یک نفر دارد درونم دنبال نفت میگردد، آنقدر که میکَنَد و به هیچ چیز نمیرسد، آنقدر که میکاود، میگرید و فقط سقوط میکند. هربار که اسم تو را میآورند، یک نفر پرتم میکند توی این چاه؛ من هم آنقدر به پایین رفتن ادامه میدهم و با تیغ تیز درد خراشیده میشوم که دوباره خوابم میبرد. سالهاست که خوابت را ندیدهم، صدایت را نشنیدهم و مطمئنم حتی اگر به تو باز گردم هم، جایت را پر نخواهی کرد.
من روی تورو کم میکنمحالت تهوع میآید و میرود، ولی نمیماند. ماندن بلد نیست. خالی بودن شکمم احساس خوبی دارد. هربار که اسید معده ام برای هضم کردن هیچ چیز ترشح میشود و تا گلویم را میسوزاند، یاد گلنن میافتم که در جنگجوی عشق، بعد از هر بار بروز بولیمیا و خالی کردن معده اش میگفت این خالی بودن را ترجیح میدهم. راست میگوید، با او همدردی میکنم. این که کالبدت خالی میشود و فضا را برای دردهای جدید باز میکند، خوشایند است. احساس درستی میدهد، لذت بخش نیست اما خوب است. خوبیم. ما خوبیم، بدون او هم، خوبیم.
طب سنتی در برابر طب جدیدحالت تهوع میآید و میرود، ولی نمیماند. ماندن بلد نیست. خالی بودن شکمم احساس خوبی دارد. هربار که اسید معده ام برای هضم کردن هیچ چیز ترشح میشود و تا گلویم را میسوزاند، یاد گلنن میافتم که در جنگجوی عشق، بعد از هر بار بروز بولیمیا و خالی کردن معده اش میگفت این خالی بودن را ترجیح میدهم. راست میگوید، با او همدردی میکنم. این که کالبدت خالی میشود و فضا را برای دردهای جدید باز میکند، خوشایند است. احساس درستی میدهد، لذت بخش نیست اما خوب است. خوبیم. ما خوبیم، بدون او هم، خوبیم.
ಠ╭╮ಠتعداد صفحات : 0